شب من شاهد درخواستش از ساحت مقدس ربوبی بودم و بعد از ظهر خبر اجابت دعایش را شنیدم.
نیمه
شب بود. ساعت حدود یک شب رفتم پشت سنگرش، یک زیلوی برزنتی جلوی سنگر بود و
یک پشه بند. پشه بند را زدم کنار و می خواستم صدایشان بزنم که دیدم که
صدای تضرع از داخل می آید دلم نیامد که حالشان را دگرگون کنم. زیلو را کنار
زدم و پوتینم را هم در نیاوردم و رفتم گوشه سنگر نشستم. این مرد را وقتی
در روز می دیدیم همچون یک شیر در کوهستان رفت و آمد می کرد و اسلحه را هم
در دست می گرفت، تصور اینکه با آن هیبت و صلابت و با آن قیافه نظامی
اینطور خاکسار باشد در عبادت، برایم تصور سختی بود.
خاکریز
سهشنبه 29 بهمنماه سال 1392 ساعت 10:14 ب.ظ